نکوداشت دکتر افروغ در تاریخ هشتم مرداد 1396 در فرهنگسرای اندیشه برگزار شد و به لطف ایشان بنده نیز در تکریم مقام ایشان و عمری ممارست در راه حق متنی را هدیه نمودم. گزارش های خبری را در اینجا و اینجا می توانید بخوانید.
متن حقیر نیز به پیوست می آید:
افروغ فصل آخر کتاب من است
اول-کوچک که بودم یا زمانی که حتی کودک بودم و مادرم دستم را میگرفت و می برد برای خریدن کتاب یا امانت گرفتن از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، عادت داشتم صفحه آخر کتاب را باز کنم و ببینیم، یعنی هم روی جلد برایم مهم بود و هم صفحه آخر و صفحه آخر بیشتر. در نوجوانی و تاکنون هم این عادت را حفظ کردم. انگار فصل آخر، صفحه آخر و سطر آخر و حتی کلمه «تمّت»، آغاز حرف نویسنده است. نمی دانم هول بودم یا عجول و یا در فرهنگی که «شاهنامه آخرش خوش است» - که بعدها فهمیدم نبود- بزرگ شده ام که این طورم، امّا آخر کار برایم مهمتر است و این بار هم از آخر شروع می کنم که «افروغ فصل آخر کتاب من است».
دوم- اصلاً مرا چه به نویسندگی، امّا خاطرات را می توانم بگویم و بنویسم. آنقدر شعر فاضل نظری را خواندم که «مستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد/ از جاده سه شنبه شب قم شروع شد» که چرخ تقدیر، مرا به قم کشاند، درست پس از یک عمره مفرده در بحبوحۀ سال 1388 و مهر و مهربانی ستودنی حضرت پارسانیا، مشوق این تصمیم بود. شعر محقق شد و نه فقط سه شنبه ها که سه روز در هفته، یکسال و نیم، میان تهران و قم و بالعکس سفرم آغاز شد. سفری که از ترم دوم «سه شنبه هایش» را با دکتر افروغ به تهران باز می گشتم و طعم مستی علم و دانش را اگر فاضل بودم به شعر می سراییدم و شاید همانوقت بود که فهمیدم «افروغ، فصل آخر کتاب من است».
سوم- در جاده قم دیگر او فقط «فضا و نابرابری اجتماعی» و«جهانی شدن» که در کتابخانه جهاد دانشگاهی واحد تهران خوانده بودم، نبود. «گفت و گوهای سیاسی» بود و از «حقوق شهروندی» می گفت و «عدالت». بارها بر سر «هویت ایرانی» بحث می کردیم و از «فرهنگ شناسی و حقوق فرهنگی». اینها در حالی بود که او استاد «روش» بود «در علوم اجتماعی» و البته «با رویکردی رئالیستی»، بی شک «گفتارهای» او تمام «انتقادی» بود. در همین آمد و شدها تصمیم آخر را گرفتم و بعد از یک مجادله طولانی در کلاس، «بر سر یک موضوع مهم و علی رغم تندی استادانه اش از او خواستم تا استاد راهنمای پایان نامه ام شود. از من پرسید که «از بحث ناراحت نشدی؟» و من که در کلاس اش جسورتر شده بودم گفتم «شما استادید و احترامتان واجب، امّا حرفتان را قبول ندارم». لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید. آن جا هنوز نمیدانستم که «افروغ، فصل آخر کتاب من است»
چهارم- به حق باید او را شاگرد پرور بدانم. برای پایان نامه بیش از من وقت گذاشت و حتی غلطهای املائی و ویرایشی را هم از نظر دور نمی داشت. در خانه اش بر روی زمین نشستیم و چون دانش آموز کلاس اوّل بحث می کردم. بحث حکمت متعالیه بود و سخت و طاقت فرسا. هر چند قرار بود از «دوئالیسم» و «ثنویت گرایی» دور شویم و نقد کنیم، امّا همه بحثهای دیگر هم مطرح میشد از جمله «دیالکتیک صدرایی» و نیز بحث هایی جدی پیرامون سینما که البته سالها بعد، تمام گفته هایش به صورت کتابی وزین منتشر شد. و این انتشار هم تاکیدی بر این بود که «افروغ، فصل آخر کتاب من است».
پنجم- اگر بنا باشد این سبک نوشتن را ادامه دهم باید چند جلد کتاب «فریادهای خاموش» بنویسم. البته که این کار من نیست. این هم یکی از کارهای متفاوت اوست که نه روز نگاشت است و هم روز نگاشت است. در حقیقت او «خاطره» نمی نویسد، بلکه نقش بر «خاطره» می زند، چرا که فقط از اتفاقات روزمره نمی گوید از نظر یک انسان که در ساحت اندیشه می زید به خودش، اطرافش، جامعه و کائنات می نگرد، می کاود و می نگارد. از این روست که «روز نگاشتهای تنهایی» کشکولی است چون «کشکول شیخ بهایی» و جنگ اندیشه است و سیاست، و جشن تعاطی افکار فرهنگی و اجتماعی و هنری. اگر روزی جلال آل احمد و سبک و سیاق او در نگارش سفرنامه و زندگی نامه مطمح نظر بود و یا دیگرانی چون او، عماد افروغ «ژانر نوی روز نگاشت» را وارد عرصه علمی کرده است و از خاطرات و مخاطرات اندیشه روزانه می نگارد و من هربار کتاب او را تورق می کنم باز به خاطر می آورم که «افروغ، فصل آخر کتاب من است».
ششم- افروغ در روز نگاشتهای تنهایی اش از صلابت اندیشه، با شجاعت دفاع می کند و به راستی فریاد میزند و عدالت را جستجو میکند. تردید ندارم که هر چند زمانه بالا بردن پرچم گفت و گوهاست و این شعار در سطح «لابیگری سیاسی» فرو کاسته می شود و خیل عظیم دارندگان مدرک در میان دیواره های تفّرد خویش مانده اند، امّا او به راستی و درستی «گفت و گو» میکند؛ با خدای خویش، با خودش و با مردمش نجوا دارد.
هر چند در «لفور» خلوت گزیده است، امّا در جهان اندیشه امروز، جلوت یافته است و بسیاری از سخنانش از این رو قابل طرح است و در بسیاری از آن، بی تردید وجوه متعدد نظریه پردازی دیده میشود. آری، او کرسی ندارد امّا نظریه پردازی می کند، عِدّه و عُدّه ندارد، ولی می نویسد و ترجمه می کند و با نگرش نو و تازه به حکمت متعالیه پرداخته می پردازد و از این روست که او را «نوصدرائی» می دانم، پس نه فقط طریقت نو در نگارش روزانه های زندگی که در اندیشیدن زندگی تازگی پیدا کرده است، و این امر در سه جلد کتاب او نیز حتی در سپیدی میان خطهایش قابل مشاهده است. مشی علمی او نشان داده که برج عاج برای خود نساخته و همین سه جلد گزارشی است از فعالیتهای وجه انضمامی تفکر و اندیشه او و شاگرد کوچک او نیز گواهی است بر تلاش اجتماعی او، شاگردی که معتقد است «افروغ، فصل آخر کتاب من است».
هفتم- در آخرین کلام، از آخرین مکالمه ام در شب آخر هفته - یعنی جمعه- با او یاد کنم. در آخر دنیای خودم پاگذاشته بودم که دکتر تماس گرفت و مطابق لطف خویش به گفت و گو پرداختیم و از زمانه و زمینه های به وجود آورنده آن سخن گفتیم. از نمادسازیهای بیهوده و نابغه سازیهای گزاف و چوب حراج زدن بر اندیشه ها و داشته ها و «تمنّای ز غیر و بیگانه»، مکالمه مان که تمام شد دیدم در جاده ای قدم میزنم که به قبرستان روستای پدری ختم می شود و جائی که پدربزرگم و اجدادم در آن آرمیده اند و مقصود و مقصد نهایی مطلوب من نیز آنجاست.
با خودم گفتم که کسی که از مرگ هراسی ندارد و به غایت، امید و اندیشه دارد، می تواند با شجاعت اینگونه سخن بگوید و از هیچ بنی بشری نهراسد. این شعر از قیصر حقیقی شعر انقلاب اسلامی را زمزمه کردم که با غمزه اندیشگی گفته:
وقتی جهان
از ریشه جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی یک تفاوت ساده در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بیتفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است!
وقتی به افروغ و مسیر رفته اش و آتیه و آینده اش می اندیشم، دردمندی و دغدغه مندی که به اندیشه ورزی رسیده است برایم زنده می شود. اگر من نویسنده کتاب زندگی ام باشم خواهم گفت: «افروغ، فصل آخر کتاب زندگی من است».