آقاسی، محمد(1394) پیرمرد و شهر، همشهری جوان، شماره 537، 19 دی، صفحه 67
پیرمرد و شــــــهر
محمد آقاسی
از های و هوی و همهمه شهر انگار دور می شوی وقتی وارد کوچه های منتهی به کوچه «مسجدآقا» حوالی چهارراه سیروس تهرانی شدی. کوچه پس کوچه هایی که فارغ از شهر پر دود، و انگار جایی دورتر هستند. سهم من از این کوچه ها عصرها بود که بعد از کار طولانی خودم را می رساندم تا صرف و نحو بیاموزم در «مدرسه آقامجتهدی» و بعدترها هم صبح پیش از کار برای ادبیات عرب. آنقدر خسته بودم که در درس دوتایی با استاد هم چرت می زدم و دوام نمی آوردم. اما وقت اذان مغرب و عشا که می رسید همه خستگی ها فراموش می شد و پیرمرد برای همه ما بسان فرزندانش از روایت تا حکایت را نقل می کرد.
اوایل خیلی دل نمی دادم به خاطر همه آن چیزهایی که از کودکی راجع به این مدرسه و سختگیری هایش شنیده بودم. از این که طلاب باید حتما وسایل خود را درون بقچه بگذارند و حتی ساعت مچی هم نبندند و بیشتر تعجب می کردم وقتی می دیدم که روایت هر شب که توسط حضرت آقای مجتهدی شرح داده می شد، به زبان عربی و عجیب تر به زبان انگلیسی هم در همان جا توسط طلبه ها ترجمه و خوانده می شد؛ و البته نه انگلیسی دست و پاشکسته، بلکه بسیار فصیح و روان. کم کم فهمیدم که خیلی از حرف ها جز شنیده ای بیش نیست و ایمان آوردم ميان حق و باطل جز چهار انگشت فاصله بيشتر نيست. در سلوکش مذاق ولایی نمایان بود. عرفانی که از آن سخن می گفت نه مبتنی بر تصوف که برآمده از مکتب اهل بیت علیهم السلام بود. حالا دیگر برای این به مدرسه می رفتم که بتوانم پای صحبت ایشان باشم. از های و هوی و همهمه شهر فرار می کردم و به دامن سخنان نغز پیرمرد، پناه می بردم. هر چند فاصله منزل تا مدرسه بسیار طولانی بود اما اخلاق نظری و عملی را در یک جا دیدن غنیمت می دانستم.
شنیدن خبر ارتحال حضرت آیت الله مجتهدی در محرم سخت بود، اما برای کسی که هر صبح و شب جلسه حدیث و روضه داشت چندان جای تعجب نداشت که در این ایام برود. در تشییع با شکوه اش از همه قشری دیده می شد. گویی شهر، پیرمرد را بدرقه می کند و این بار باز من تنهای تنها بودم که در های و هوی و همهمه شهر گم می شدم.